×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

غروب آخرشعرم همیشه بارانی است

واشک،حاصل این بغض کال من شده است

گمشده من

کنارخیابون ایستاده بود
 تنها،بدون چتر
 اشاره کرد مستقیم
 جلوی پاش ترمزکردم
 درعقب وبازکردونشست
 آدمهای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها
 ممنون-
خواهش میکنم-
 حواسم به برف پاک کنهای ماشین بودکه یکی درمیون کارمیکردن وقطره های بارون که درشت ومحکم خودشونو میکوبوندن به شیشه ماشین
 یک لحظه کوتاه کافی بودکه همه چیز منو بهم بریزه و اون لحظه،لحظه ای بود که چشمای من صورتش روتوآیینه ماشین تماشاکرد
 نفسم حبس شد،پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز
 چیزی شده؟-
چشمامو ازنگاهش دزدیدم؛ ببخشید.
 نه-
خودش بود.شک نکردم
.خود خودش بود خودش بود.........بعد از ده سال
،بعداز ده سال باهمون چشمای درشت آهویی
،با همون دهن کوچیک ولبای متعجب باهمون دندونای سفیدو درشت که موقع خندیدنش میدرخشیدوچشمک میزد
 خودش بود
نبضم تندشده بود،عرق سردی نشست رو تنم،دیگه حواسم به هیچی نبود
میترسیدم دوباره نگاهش کنم،میترسیدم ازتلاقی نگاهم بانگاهش بعداز ده سال ندیدن هم
 دستام وپاهام دیگه به حال خودشون نبودن بارون بودوبارون
پرسید مسیرتون کجاست؟-
 گلوم خشک شده بود،
 مستقیم-
 سعی کردم چیزی بگم اما نمیشد با دست اشاره کردم
 گفت:من میرم خیابون بهار مسیرتون میخوره؟
 به آینه نگاه نکردم با تکون دادن سرم گفتم آره
صدای خودش بود،صدای قشنگ خودش بود
 قطره اشکم چکید،چکیدوچکید،گرم بود،داغ بود،حکایت از یک داستان پر غصه داشت
 به چشمام جرات دادم از پشت پرده اشک دوباره دیدمش،داشت خیابونو نگاه میکرد
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها بازبود،به تعبیرمن متعجبانه
 چشماش مثل چشم بچه هاپرازسوال سرعت ماشین وکم کردم،بقض بدجوری وگلوم میتپید
روسریش مثل همیشه که حواسش نبود،سرخورده بود روسرش و موهای مشکیش آشفته روپیشونیش رها شده بود
خاطره ها،مثل سکانس های یک فیلم بادورتند از تو ذهنم عبور میکرد به خداخودش بود به چشمای خودم نگاه کردم،سرخ بودوخیس
 خداکنه منونشناسه،اگه بشناسه چی میشه؟آخه اینجا چه کارمیکنه؟ خدای من یعنی تنهاست؟ازدواج نکرده؟ازدواج کرده؟طلاق گرفته؟بچه نداره؟خدای
 من بالباش بازی میکرد مثل اون وقتا،که من بش میگفتم؛ایقدر پوست لبت رو نکن دختر،حیف ای لبای قشنگت نیست؟ واون با همون شیطنت خاص خودش،میخندید،لج میکرد
به یک زن سی ساله نمیخورد،توچشم من همون دختر بیست ساله بود،با همون بچگیای خودش،باهمون خوشگلیای خودش
 زمان به سرعت میگذشت،قطره های اشک من انگار پایان نداشت،بارون هم لجبازترازهمیشه،
پشت چراق قرمز ترمز کردم به ساعتش نگاه کرد،روسریش رو مرتب کرد،به دستاش نگاه کردم،
دلم میخواست فریادبکشم
،بغض داشت خفم میکرد
،کاش میتونستم ازماشین بزنم بیرون وتمام خیابونو زیر بارون قدم بزنم ودادبزنم چکاربایدمیکردم
،بهش بگم؟بهش بگم من کیم؟برگردم وتوی چشاش نگاه کنم؟دستم وبزارم روی گونه هاش؟
میدونستم که منوخیلی زود میشناسه،مگه میشه منونشناسه؟
 این کارونمیتونم بکنم،
میترسم،
همیشه این ترس لعنتی کاروخراب میکرد
توی این ده سال همیشه توی زندگیم بودونبود توی هرچیزی که اندک شباهتی بهش داشت بود پررنگ تراز خود اون چیز،زیباترازخود اون چیز
میگفت بهت نیازدارم
 ساکت میموندم
 میگفت بیا پیشم
میگفتم میام
 اما نرفتم
 زمان برای من کندمیگذشت وبرای اون تندتراز همیشه
 دلم میخواست بسوزم
 قصه عشق من افسانه شدوعشقم ازدستم پرید مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رونداشت
 صدای بوق ماشین عقبی منوبه خودم آورد،چراغ سبزشده بود
آهسته حرکت کردم،چشام چسبیدروی آیینه،حریصانه نگاهش کردم
چرا این اشکای لعنتی بس نمیکنن؟ آخه یه مرد که نباید انقدراحساساتی باشه
 یاد اون شبی افتادم که برای بدرقش تافرودگاه رفتم،هردو روی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم،اون همش منو نگاه میکردو اشک میریخت
تاحالا انقدرمهربونی رو یک جا توی هیچ چشمی ندیده بودم
 چشماش عاشقانه ومادرانه باچشمای من مهربون بود
شقیقه هام میسوخت،احساس میکردم هرلحظه ممکنه سکته کنم،قلبم عجیب تند میزد،تندتراز همیشه،تندترازتمام مدتی که توی این ده سال میزد
 همینجا پیاده میشم-
 پام چسبیدروی ترمز،چشمامو بستم
بفرمایید-
 دستشو آورده بودجلوتوی دستش یه هزارتومنی بودویک حلقه دور انگشتش
،قلبم ایستاد
،باهمه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم
 گفتم لازم نیست
 نه!خواهش میکنم-
 صدای بازشدن در اومد،پولوگذاشت رو صندلی جلو،
 درو بست وبعد.....................ء
خشکم زده بود،حتی نمیتونستم سرمو تکون بدم برای چندلحظه همونطورموندم
یه دفعه به خودم اومدم ودرماشین و بازکردم
 تصمیم خودمو گرفته بودم
برای صداکردنش،برای فریادکردنش
برای ترکوندن بغضم توی این ده سال
 دختر بچه ای که زیرچتر........چندقدم مونده برسه به مردی که باچترباز منتظرش ایستاده بود
دیدمش
 صدا توی گلوم شکست
 اسمش گره خوردبابغضم وترکید
قطره های سردبارون واشکای تلخ و داغم باهم قاطی شد
 رفتندتوی خیابون بهار
،سه نفری زیر چترباز رفتند
 دخترکوچولودستشو گرفته بود صدای خندشون ازدور میومد
 سرخوردم روی زمین خیس
 و زار میزدم مثل بچه ها زار میزدم
 منو بارون..................زار زدیم
اونقدر تا سه نفرشون مثل نقطه شدن
 به زحمت خودموکشوندم توی ماشین
 بوی عطرش ماشین رو پرکرده بود
 هزارتومنی برداشتم وبو کردم
 بوی عطرخودش بود،بوی تنش،بوی دستش
 بعداز ده سال دوباره ازدستش دادم
،این بار پررنگ تر،دردناک تر،واسه همیشه
یعینی این نقطه پایان بود واسه عشق من؟
 نه!!!!
 عاشق ترشده بودم
چه کردی.......چه کردی بامن تو؟
 عاشق تر و دیوانه تر
 بارون هنوز میبارید
 وخیابون بهار آبی بود
 آبی تراز همیشه
شنبه 7 شهریور 1388 - 3:52:33 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم