پیرمرد
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود،
روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟
- نه. -
مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟ - چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه. -
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید،
شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد،
کیفش رو باز کرد،
عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت
جمعه 13 شهریور 1388 - 10:42:25 AM